عقاب
پرويز ناتل خانلری
گشت غمناک دل و جان عقاب ---------- چو از او دور شد ايّام شباب
ديد کش دور به انجام رسيد ---------- آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي، دل برگيرد ---------- ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چارهی ناچار کند ---------- دارويي جويد و در کار کند
صبحگاهي زپي چارهی کار ---------- گشت بر باد سبکسير سوار
گلّه کاهنگ چَرا داشت به دشت ---------- ناگه از وحشت ، پر ولوله گشت
و آن شبان بيم زده ، دل نگران ---------- شد سوي برهی نوزاد دوان
کبک در دامن خاري آويخت ---------- مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه کرد و رميد ---------- دشت را خط غباري بکشيد
ليک صياد سر ديگر داشت ---------- صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چارهی مرگ نه کاري است حقير ---------- زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روزه به چنگ آمد زود ---------- مگر آن روز که صيّاد نبود
***
آشيان داشت در آن دامن دشت ---------- زاغکي زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از کف طفلان خورده ---------- جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار ---------- شکم آکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ، ورا ديد عقاب ---------- ز آسمان سوي زمين شد به شتاب
گفت «کاي ديده ز ما بس بيداد ---------- با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلي دارم اگر بگشايي ---------- بکنم هر چه تو ميفرمايي»
گفت «ما بندهی درگاه توايم ---------- تا که هستيم هواخواه توايم
بنده آماده، بگو فرمان چيست ---------- جان به راه تو سپارم، جان چيست
دل چو در خدمت تو شاد کنم ---------- ننگم آيد که ز جان ياد کنم»
***
اين همه گفت ولي با دل خويش ---------- گفت و گويي دگر آورد به پيش
کاين ستمکار قوي پنجه کنون ---------- از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود ---------- زو حساب من و جان پاک شود
دوستي را چو نباشد بنياد ---------- حزم را بايدم از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد ---------- پر زد و دور ترک جاي گزيد
***
زار و افسرده چنين گفت عقاب ---------- که مرا عمر حبابي است بر آب
راست است اين که مرا تيز پر است ---------- ليک پرواز زمان تيز تر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت ---------- به شتاب ايّام از من بگذشت
گرچه از عمر،دل سيري نيست ---------- مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوکت و جاه ---------- عمرم از چيست بدين حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز ---------- به چه فن يافته اي عمر دراز ؟
پدرم از پدر خويش شنيد ---------- که يکي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله به هنگام شکار ---------- صد ره از چنگش کرده است فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت ---------- تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم باز پسين ---------- چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود ---------- کاين همان زاغ پليد است که بود
عمر من نيز به يغما رفته است ---------- يک گل از صد گل تو نشکفته است
چيست سرمايهی اين عمر دراز ---------- رازي اينجاست تو بگشا اين راز
***
زاغ گفت ار تو در اين تدبيري ---------- عهد کن تا سخنم بپْذيري
عمرتان گر که پذيرد کم و کاست ---------- دگری را چه گنه، کاین زشماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود ---------- آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من که پس از سيصد و اند ---------- کان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت که بر چرخ اثير ---------- بادها راست فراوان تاثير
بادها کز زبر خاک وزند ---------- تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاک شوي بالاتر ---------- باد را بيش گزند است و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک ---------- آيت مرگ بُوَد، پيک هلاک
ما از آن، سال بسي يافته ايم ---------- کز بلندي، رخ بر تافته ايم
زاغ را ميل کند دل به نشيب ---------- عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است ---------- عمر مردارخوران بسيار است
گند و مردار، بهين درمان است ---------- چاره رنج تو زان آسان است
خيز و زين بيش، ره چرخ مپوي ---------- طعمهی خويش بر افلاک مجوي
ناودان جايگهي سخت نکوست ---------- به از آن، کنج حياط و لب جوست
من که بس نکتهی نيکو دانم ---------- راه هر برزن و هر کو دانم
خانه اي در پس باغي دارم ---------- وندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گستردهی الوانی هست ---------- خوردنیهای فراوانی هست
***
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ ---------- گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته از آن تا ره دور ---------- معدن پشّه، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان ---------- سوزش و كوري دو ديده از آن
آن دو همراه رسيدند از راه ---------- زاغ بر سفرهی خود کرد نگاه
گفت خواني که چنين الوان است ---------- لايق حضرت اين مهمان است
ميکنم شکر که درويش نيم ---------- خجل از ماحضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند ---------- تا بياموزد از او مهمان پند
***
عمر در اوج فلک برده بسر ---------- دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش ---------- حَيَوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر ---------- به رهش بسته فلک، طاق ظفر
سينه کبک و تَذرو و تِيهو ---------- تازه و گرم شده طعمهي او
اينک افتاده بر اين لاشه و گند ---------- بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود ---------- حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاري، ريش ---------- گيج شد، بست دمي ديدهی خويش
يادش آمد که بر آن اوج سپهر ---------- هست پيروزي و زيبايي و مهر
فرّ و آزادي و فتح و ظفر است ---------- نفس خرّم باد سحر است
ديده بگشود و به هر جا نگريست ---------- ديد گِردش اثري زینها نيست
آنچه بود از همه سو خواري بود ---------- وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست ز جا ---------- گفت کاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز ---------- تو و مردار، تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني ---------- گند و مردار تو را ارزاني
گر بر اوج فلکم بايد مرد ---------- عمر در گند به سر نتوان برد
***
شهپر شاه هوا اوج گرفت ---------- زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد ---------- راست با مهر فلک همسر شد
لحظه اي چند بر اين لوح کبود ---------- نقطه اي بود و سپس هيچ نبود